صبح قصد رفتن به شهر اچمیادزین (echmiadzin) را دارم که ۲۰ کیلومتری ایروان است... همان شهر مذهبی و پر از کلیساهای قدیمی و به عبارتی واتیکان ارمنستان و مرکز مسیحیان ارمنی جهان... در نقشه‌ها و عبارات رسمی ارمنستان نامش را واغارشاپات گذاشته‌اند اما من ترجیح می‌دهم از همان اسم معروفش یعنی اچمیادزین استفاده کنم...

در راه رسیدن به ایستگاه اتوبوس به مسجد کبود ایروان برمی‌خورم که بیشتر متعلق است به ایرانیان ساکن ایروان... معماری و کاشی کاری ایرانی دارد و با ساختمان‌های کناریش بسیار متفاوت است و توجه عابران را جلب می‌کند... داخلش گوشت حلال هم برای مسلمانان می‌فروشند...

 

 

 

 

 

ایستگاه خطی‌های اچمیادزین را پیدا می‌کنم و با حمل و نقل عمومی به آنجا می‌رسم... همان نزدیکی ترمینال مرکزی اتوبوس ایروان است که کیلیکیا نام دارد و خود ارمنی‌ها به آن کلیکیا آفتوکایان می‌گویند...

ارمنی زبان دشواری است... تا الان چند کلمه‌ای بیشتر یاد نگرفته‌ام؛ خط نوشتاری هم که هیچ... سلام می‌شود بارو (barev)، خداحافظ هاجوق (hajogh)، قیمتش چند است اینچ آرژه (inch arje)، تشکر هم همان مرسی خودمان می شود... به ایرانی‌ها می‌گویند پارسککان (parskakan)، فارسی می‌شود پارسکرن (parskeren)، ارمنی می‌شود هایرن (hayeren) و انگلیسی می‌شود آنگلرن (angleren)... به ارمنستان هم هایاستان می‌گویند و به مردم ارمنی، های...

سوار اتوبوس اچمیادزین می‌شوم و نیم ساعت در راهم...

 

 

پیرمردی هم داخل اتوبوس حرف می‌زند و داد می کشد و نمی‌فهمم چه می‌گوید و با چند نفر هم دعوایش می‌شود... داخل اچمیادزین هم می‌آید و این داستان‌ها ادامه دارد... کلاً ارمنی‌های ارمنستان را مردمی عصبانی دیدم... رانندگیشان خصوصاً در بیرون شهر خطرناک است و بوق ممتد می‌زنند و هر از گاهی هم، سرشان را از ماشین بیرون می‌آورند و فحش می‌دهند... چند بار هم در اتوبوس دعوا شده است... حداقل می‌توانم بگویم ایرانی‌ها مردم بسیار آرامتری هستند و کمتر عصبانی می‌شوند...! اما داخل شهر عابر پیاده از احترام زیادی برخوردار است و هنگام عبور از خیابان، ماشین‌ها از ۵۰ متر دورتر ترمز می‌زنند و می‌ایستند...

در میدان کومیتاس پیاده می‌شوم‌ و به سمت مجموعه‌ای می روم که چند کلیسا از جمله سه کلیسای مقدس و کلیسای جامع اچمیادزین در آنجا واقع شده است...

کلیسای جامع اچمیادزین را نخستین کلیسای جامع مسیحیت جهان می‌نامند و ساختمان اصلیش، سال ۳۰۳ میلادی ساخته شده است... داخل چند کلیسا را سرک می‌کشم... یکشنبه است و مسیحیان در کلیسا مراسم دارند... تماشایشان می‌کنم...

 

  

 

کشیش دعایی می‌خواند و مردم تکرار می‌کنند... پوشیدن لباس مناسب به جهت احترام رایج است اما آن گونه نیست که حضور افراد با لباس‌های مختلف را برنتابند... البته ارمنی‌ها از گرجی‌ها بسیار در این زمینه سهل‌تر می‌گیرند و گرجی‌ها سختگیر‌ترند...

متاسفانه کلیسای جامع در حال بازسازی است و داخلش را بسته‌اند... اما به اطراف خوب نگاه می‌کنم و ظاهر ساختمان هم عمر بیش از هزار ساله‌اش را به رخم می‌کشد...

 

 

 

به ایروان بازمی‌گردم... از ترمینال کلیکیا با یک ماشروتکا(ون) به ایستگاه مرکزی راه‌آهن ایروان یعنی ساسونتسی داوید می‌روم تا به مقصد شهر گیومری که دومین شهر بزرگ کشور و در شمال ارمنستان است، یک بلیط قطار بگیرم... به سختی و با کمک دختر بچه‌ی خانم بلیط فروش که کمی انگلیسی می‌داند، می‌فهمم که بلیط را همان روز و قبل از حرکت میتوان تهیه کرد و ساعت حرکت قطار هم ۸ صبح است... از ایستگاه بیرون می‌آیم و تصمیم می‌گیرم که با مترو تا نزدیکی مجسمه‌ی بزرگ مادر ارمنستان بروم و متروی ایروان را هم تجربه کنم... یک بلیط می‌خرم و سوار مترو می‌شوم؛

 

 

 

تکان هایش را فقط در شهر بازی می توانی تجربه کنی... آنقدر تکان دارد که به راحتی می‌شود در متروی ایروان از شیر کره گرفت...!

 

 

 

کاردستی بلشویک‌ها است دیگر... یاد دیالوگ یکی از سکانس های سریال چرنوبیل افتادم... جایی که یکی از معدنچیان به شوخی می‌گوید چه چیزی است که سر و صدای زیاد دارد، دود می‌کند، گالن گالن بنزین می‌سوزاند و سیب را به سه قسمت تقسیم میکند؟ دستگاهی که شوروی ساخته است تا سیب را به چهار قسمت تقسیم کند...!

ایروان همین یک خط مترو را دارد که در دوران کمونیستی ساخته شده است... چیزی که به آن دقت کرده‌ام این است که ظاهراً تمام خطوط مترویی که شوروی یا کشورهای کمونیستی مثل کره شمالی یا کشورهای بلوک شرق سابق ساخته‌اند، از یک خط مشی معماری ثابت بهره می‌برند... یک راه پله‌ی مستقیم و طولانی به اعماق زمین و ایستگاهی که خطوط ریلی دو طرف آن قرار دارد...

 

 

 

خودم را به مجسمه مادر ارمنستان می‌رسانم که مجسمه بزرگی است در بالای یک تپه بر فراز شهر ایروان و یک جورهایی نماد ایروان یا ارمنستان هم محسوب می شود... در کنار آن هم پارک و شهربازی وجود دارد و فکر کنم روزهای تعطیل پاتوق مردم باشد...

 

 

 

کشور ارمنستان و به خصوص شهر ایروان را به طور کلی مکان گردشگر پذیری نمی‌بینم... تنها دلیلی که ایرانیان اینجا را فتح کرده‌اند به نظرم آزادی‌های معمول یک کشور خارجی، فاصله‌ی نزدیک و دختران زیبا و شیک پوش ارمنی باشد...!

صبح روز بعد وسایلم را جمع می‌کنم و از هاستل خارج می‌شوم... در همان هاستل پسری ارمنی بود به نام میکائیل که فارسی آموخته بود و خیلی خوب و شیرین صحبت می‌کرد و کمک زیادی هم به من کرد و راهنمایی‌های زیادی هم از او گرفتم... فکر می‌کنم راهنمای گردشگران ایرانی هم بوده باشد... موقع ورود به هاستل داشتند با مسئول پذیرش هاستل صحبت می‌کردند که یکهو به فارسی گفت گرچه می‌توانم ترجمه کنم! و آنجا فهمیدم که فارسی بلد است...!

 

 

به سمت ایستگاه راه‌آهن می‌روم و سوار یک ماشروتکا(ون) می‌شوم... روی نقشه می‌بینم که از مسیر دیگری می‌رود و دارد از شهر خارج می‌شود... اولین ایستگاه پیاده می‌شوم؛ انگار به جای اتوبوس خط فلان، سوار ون آن شماره خط مربوط شده بودم که مسیر متفاوتی داشت و در برهوتی گیر کردم که راه برگشت دشواری داشت و زمان زیادی هم ازم گرفت...!

 

 

 

به ایستگاه راه‌آهن که رسیدم، مطابق انتظار، قطار گیومری حرکت کرده بود و باید برای پلانB برنامه می‌ریختم...

 

 

 

تصمیم گرفتم به شهر دیلیجان بروم و یک شب را آنجا بمانم و از آنجا به تفلیس پایتخت گرجستان بروم و دریافته بودم که از دیلیجان به تفلیس روزی یک یا دو ماشروتکا(ون) حرکت می‌کنند... خطی‌های دیلیجان از جایی به نام ترمینال شمالی حرکت می‌کنند که از مرکز شهر بسیار فاصله دارد اما خوشبختانه حمل و نقل عمومی وجود دارد و خودم را به ترمینال شمالی ایروان می‌رسانم...

داخل می‌روم... شوکه کننده است... انگار آمده‌اند، تمیز و مرتبش کرده‌اند، خالیش کرده‌اند و درب را باز گذاشته‌اند که بازدیدکنندگان نگاه کنند...! چیزی شبیه یک موزه است اما کاملاً متروکه و در عین حال تمیز و مرتب...

 

 

به هر حال ماشروتکاهای(ون) دیلیجان از جلوی در ترمینال و بیرون آن حرکت می‌کنند و راننده کرایه‌ی هرکس را می‌گیرد... ۱۰۰۰ درام می‌پردازم و کوله‌ی نازنینم را هم در صندوق ماشروتکا(ون) می‌گذارم...

حرکت می‌کنیم... جاده به مرور سبزتر می‌شود و از کنار دریاچه سوان (sevan) هم عبور می‌کنیم... دریاچه‌ی سوان بزرگترین دریاچه آب شیرین ارمنستان است و مکانی دیدنی؛ ماهی خوشمزه به نام ایشخان دارد که در دریاچه زندگی می‌کند...

 

 

 

وارد یک تونل می‌شویم و پس از آن همه جا جنگل می‌شود؛ سرسبز و زیبا... دیلیجان به سوئیس ارمنستان معروف است و مسیرهای زیادی برای پیاده روی در جنگل دارد که گردشگران را جذب می‌کند...

 

 

 

به دلیجان می‌رسیم... یک دکه‌ی راهنمای توریست آن اطراف وجود دارد که راهنماهای مهربان و خوش برخوردش کمک زیادی به من می‌کنند... نقشه‌ای هم برای انتخاب مسیرهای پیاده روی در جنگل می‌دهند و همچنین شماره تلفن آژانسی که باید یک صندلی را برای فردا به سمت تفلیس از طریق آن رزرو کنم...

 

 

 

راستش کمی در شهر می‌گردم تا جای ارزانی برای اقامت پیدا کنم اما زهی خیال باطل...! این گشتن ساعت‌ها وقت و انرژی مرا می‌گیرد تا اینکه خانه‌ای روی دامنه‌ی کوه که اتاق‌هایی برای اجاره گذاشته‌اند را پیدا می‌کنم و یک اتاق به قیمت ۵۰۰۰ درام می‌گیرم... به آژانس هم پیام داده‌ام و یک صندلی برایم رزرو کرده‌اند... ظاهراً ماشروتکا (ون)، از ایروان به دیلیجان می‌آید و از آنجا به تفلیس می‌رود... بیرون می‌روم تا جایی را برای شام خوردن پیدا کنم... شهر بسیار زیبایی است اما ابتدایی و با زیرساخت های ضعیف... سوپرمارکت همه جا هست اما اقامتگاه ارزان و جایی برای پرینت کردن به سختی پیدا می‌شود...! رزرو هاستل را در تفلیس باید پرینت می‌گرفتم زیرا باید در مرز آن را نشان می‌دادم اما تنها مغازه‌ای که پرینتر داشت تا صبح دیروقت فردا باز نمی‌کرد...

 

  

 

یک هاستل در نزدیکی خیابان روستاولی که خیابان معروفی در تفلیس است از سایت بوکینگ رزرو کرده‌ام... بلافاصله صاحب هاستل در واتس‌آپ من به فارسی پیام می‌دهد که سلام! کی می‌رسید و آیا مدارکتان کامل است...؟! از اینکه صاحب هاستل ایرانی است تعجب می‌کنم و می‌گویم مدارکم کامل است... می‌گوید امیدوارم به راحتی وارد گرجستان شوید که کمی مضطربم می‌کند... ظاهراً ورود به گرجستان برای ایرانی‌ها مشکل شده است...

معمولا ایرانی‌هایی که به گرجستان می‌روند یک تور نه‌چندان ارزان می‌خرند که قسمت زیادی از آن هم هزینه‌ی هتل‌های گران قیمت تفلیس است اما من هاستلی را به قیمت تنها شبی ۳ یورو رزرو کرده‌ام که برای سه شب می شود ۹ یورو که قیمتی‌ افسانه‌ای است آن هم برای یک هاستل نسبتا خوب در نزدیکی خیابان روستاولی و در مرکز شهر...!

آن موقع یعنی تابستان ۹۸ اگر به تومان تبدیلش می‌کردم می‌شد ۱۲۰ هزارتومان برای سه شب که حتی از قیمت‌های ایران هم ارزانتر است...!

محله‌ای که آنجا سکونت دارم بافتی کاملا روستایی دارد؛ صدای مرغ و خروس و سگ و خوک هایشان تا پاسی از شب طنین انداز است...!

صبح زود به محلی که ماشروتکای(ون) تفلیس قرار بود آنجا نگه دارد رفتم...

 

 

سر ساعت هفت و نیم صبح می‌رسد... یک زوج میانسال آلمانی هم منتظر همان ماشروتکا بوده‌اند و با آنها آشنا می‌شوم و هم‌صحبت می‌شویم... می‌گویم اهل ایران هستم و ابراز علاقه می‌کنند و خیلی دوست دارند اصفهان را ببینند...

مارتین و همسرش مایکه بعد از دیدن ارمنستان قصد دارند به تفلیس بروند و آنجا همه خانواده‌شان و فرزندانشان جمع هستند و قرار است دور هم باشند... مایکه می‌گوید دوست داریم به ایران سفر کنیم اما نمی‌توانم در گرما لباس پوشیده بپوشم... پاسخ می‌دهم لباس‌هایت الان هم مناسبند و فقط یک روسری ساده لازم است؛ سخت نیست، می‌ارزد...

اما می‌دانم دارم حرفی میزنم که اعتقاد قلبیم نیست و یک جور دفاع از کشورم است... دوست ندارم به یک خارجی بگویم قانونگذاران ما نمی‌فهمند...

سوار می‌شویم؛

 

 

                                                                                          

(این آبخوری ها را در ارمنستان زیاد خواهید دید؛ آب از چشمه به شیر می‌آید و بعد هم به باغات و                                                                                                کشاورزی می‌رسد و دائما در جریان است...)

 

مارتین مردی ساده و خوش قلب است... آهنگ knocking on heaven's door پخش می‌شود... می‌گوید آهنگ مورد علاقه‌ام است و شروع به همخوانی با موسیقی می‌کند...

به او می‌گویم برای گذر از مرز نگرانم و دلایل را برایش توضیح می‌دهم... ظاهراً با پاسپورت آلمانیش به این مشکلات بر نخورده باشد... می‌گوید نگران نباش امیدوارم به راحتی از مرز عبور کنی...

از شهرهای ایجوان، نوومبریان و روستاهای زیادی عبور می‌کنیم...

 

 

 

مسیر دقیقاً از کنار مرز جمهوری آذربایجان که مرزی خطرناک و نظامی است عبور می‌کند... ساختمان‌های مسکونی را می‌بینم که در دوره جنگ، توپ و خمپاره و گلوله سوراخ سوراخشان کرده است... اینجا دیگر حدود چند صد متر با مرز آذربایجان فاصله دارد؛ کشوری که با ارمنستان در وضعیتی است مثل آتش زیر خاکستر... اما به طور کلی مرز آرام است و به غیر از یک نقطه اثری از سیم خاردار، فنس، حصار، ارتش و برجک‌های دیده‌بانی که در کشورهای خاورمیانه‌ای به وفور وجود دارد دیده نمی‌شود...

 

 

 

اما جالب است؛ اینکه تنهایی در چنین جای دور افتاده‌ای هستم و روز پنجم سفرم است و تمام مشکلات را از سر گذرانده‌ام... سفر ساده است؛ کافیست کوله پشتیت را برداری و عازم دوردست‌ها شوی... مشکلات خود به خود حل می‌شوند و اگر یک لحظه به خودت یادآوری کنی که وقتی خانه بودم، چقدر از تنها سفر رفتن می‌ترسیدم و اضطراب اتفاقات بد را داشتم، شاید باورت نشود که همان خودت الان چه جایی هستی...

اکنون به گواه عقربه‌ی قطب نما، عازم شمال قفقاز زیبا هستم و شوق دیدن تفلیس هر لحظه برایم بیشتر می‌شود...

ارمنستان و گرجستان گذرگاه‌های مرزی زیادی دارند که برخیشان بزرگ و شبانه روزی است و برخی فقط در ساعات اداری کار می‌کنند... نام این مرز ساداخلو (sadakhlo) است، چون شهر ساداخلوی گرجستان در آنطرف مرز قرار دارد...

 

 

خروج از ارمنستان به راحتی و در کمتر از چند دقیقه انجام می‌شود اما کابوس برای ورود به گرجستان آغاز می‌شود... تا گذرنامه‌ام را می‌بینند به یک گیت یکدیگر و جدا راهنماییم می‌کنند...

پلیس مدارک را می‌خواهد؛ بیمه، بلیط برگشت و رزرو هتل را نشانش می‌دهم... به دقت چک می‌کند... بعد هم نکیر و منکر می‌پرسد... کجا می‌روی؟ چند روز می‌مانی؟ چقدر پول همراهت داری؟ تنها هستی؟ اولین بار است که به گرجستان سفر می‌کنی؟ پاسخ می‌دهم...

تلفنی با جایی تماس می‌گیرد و بلند می‌شود و می‌رود و مدارک را هم همراه خودش می‌برد... نیم ساعت بعد برمی‌گردد، مدارک را می‌دهد و به یک گیت دیگر به گرجی چیزی می گوید به آن گیت می‌روم و مدارک را می‌دهم... شروع به پرسش همین سوالات می‌کند و پاسخ های من را با بی‌سیم به گرجی می‌گوید؛ بعد هم تلفن می‌زند و چیزی می‌گوید...

پشت سرم افراد صف کشیده‌اند... می‌گوید کنار منتظر بمان... قریب به یک ساعت است که ایستاده‌ام... مارتین را می‌بینم که بعد از گیت خروج، از ابتدای شروع این داستان ایستاده است و تماشایم می‌کند... گویی او هم نگران است...

آژانس صادرکننده بلیط تماس می‌گیرد و می‌گوید که مسافران بیشتر از این نمی‌توانند منتظرت بمانند و تا ۱۰ دقیقه دیگر ماشروتکا (به روسی:ون) حرکت خواهد کرد... دیگر کاملا خسته و کلافه‌ام...

مامور گیت اول دوباره پیدایش می‌شود؛ به من نگاه می‌کند و به ماموریت دیگر به گرجی چیزی می‌گوید... خانم پلیس از من پاسپورتم را می‌خواهد... متوجه نمی‌شوم؛ بار دیگر حرفش را با عصبانیت تکرار می‌کند و داد می‌کشد... اشاره می‌کنم پاسپورتم روی میزتان است؛ معذرت خواهی می‌کند... و بالاخره مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم نقش می‌بندد...

خانم مسئول بازرسی چمدان‌ها و گمرک اشاره می‌کند که می توانی بروی... به نظرم از منتظر ماندنم دلش به رحم آمده باشد...! مارتین خوشحال ایستاده و نگاهم می‌کند و می‌گوید تبریک می‌گویم... از مرز عبور کردی و موفق شدی، بزن قدش...!

راه به سوی تفلیس ادامه پیدا می‌کند؛ جاده کمی بهتر شده است اما تغییر شگرفی در زیرساخت‌ها نمی‌بینم... و کم کم تفلیس پرده از رخش بر می‌دارد و زیبایی‌هایش را نمایان می‌کند...

 

 

ادامه‌ی سفرنامه در قسمت سوم...