ترمینال سلچوک گاراژ کوچکی است در مرکز شهر. شهر هم از آن شهرهای کوچک و نقلی و زنده‌ای است که عاشقش می شوی. به فارسی اگر اسمش را برگردان کنیم می‌شود سلجوق. عمده معروفیتش هم به خاطر شهر یونانی قدیمی افسوس(ephesus) است که حدود سه هزار سال قدمت دارد و ستونها و آمفی‌تئاترها و کتابخانه‌ی معروفش هم هنوز سالم هستند.

مستقیم به سوی هاستلی می‌روم که آدرسش را در سایت hostelworld پیدا کرده‌ام. در واقع یک مهمانخانه جالب است در کوچه پس کوچه‌های بن‌بست شهر. یک تخت را برای دو شب به قیمت هر شب ۳۵ لیر می گیرم. صاحب هاستل مرد مهربان و کمک کننده‌ای است که اطلاعات زیادی را ازش میگیرم. کمی استراحت می کنم، دوش می گیرم، لباس می شورم و بعد از ظهر است که به داخل شهر برای یافتن یک صرافی روانه می شوم. با پرس و جوی فراوان یک طلافروشی را می‌یابم که پولم را تبدیل می کند. بعد هم به سوی گاراژ می‌روم و سوار دولموش (در ترکیه ون‌هایی وجود دارند که یکی از وسایل حمل و نقل عمومی است. ارتفاعشان اندازه ون است اما ظرفیتش به اندازه یک مینی‌بوس است و بین شهرها و داخل شهرها مردم را جابجا می کنند و نامشان دولموش است) به مقصد افسوس می شوم. ۱۵ دقیقه بعد در پارکینگ سایت تاریخی پیاده می شوم و به سمت داخل حرکت می کنم. ۴۵ لیره برای گردشگران خارجی ورودی می گیرند؛ بالاخره یک مجموعه ثبت جهانی یونسکو است...

یک مسیر پیاده روی به سمت داخل شهر دارد که سنگفرش شده است و کنار، ستون های یونانی قرار دارند و بعد از آن اولین بنایی که میشود دید، یک آمفی‌تئاتر بسیار بزرگ است...

روی کتیبه‌ها نوشته‌‌ها به یونانی هک شده‌اند. کتابخانه سلسوس هم با دیوارها و ستون‌ها و مجسمه‌ها و کتیبه‌هایش صحنه دیگری از اعجاب یونانی‌ها در شهرسازی قدیمیشان است.

گفته می شود این شهر ۳۰ تا ۵۰ هزار نفر جمعیت داشته و سومین شهر بزرگ آناتولی آن زمان به شمار می رفته است. یکی از هفت کلیسای آسیا در کتاب مکاشفه یوحنا در عهد جدید در این شهر قرار داشته و احتمالاً انجیل یوحنا در این محل به رشته تحریر درآمده باشد. همچنین بسیاری هم معتقدند که اصحاب کهف در این شهر زندگی می کردند.

 

دیر هنگام است که از محوطه بیرون می‌آیم اما پارکینگ خالی است و هیچ وسیله ای را برای بازگشت به سلچوک نمی‌یابم. در نتیجه شروع می‌کنم به قدم زدن تا ابتدای جاده اصلی که حدود سه کیلومتر با من فاصله دارد.

 

به جاده که میرسم کمی منتظر می‌مانم اما سرعت ماشین ها زیاد است و کسی برای من ترمز نمیزند. یک موتورسوار اما برایم نگه می‌دارد و به او می فهمانم که به سلچوک می‌خواهم بروم. سوار می شوم. در مسیر قاب باتری موتور در جاده می‌افتد، می‌گویم آرکاداش قاب باتری‌ات افتاد! و با یک ترکی دست و پا شکسته متوجهاش می کنم! نگه می‌دارد و خود را موظف می دانم به نشانه تشکر و قدردانی، خود خطر رفتن به وسط جاده و برداشتن قاب باتری را بپذیرم!

در میدان اصلی شهر پیاده‌ام می‌کند و تشکر می‌کنم.

 

شام را در یک مغازه پیده فروشی که صاحبش یک پیرمرد است که به همراه دخترش کار میکنند میخورم.

پیده همان پیتزای ترکیه‌ای است خمیری شبیه نان دارد و با پیتزا فرق میکند و مخلفاتش هم متنوع است.

 

غذا تمام که می شود پیرمرد می گوید بنشین تا یک چای برایت بیاورم؛ رایگان و از طرف سرآشپز...

تشکر می کنم و شگفت زده‌ام که چقدر این مردمان خوش قلب هستند...

 

به هاستل می‌روم...

 

یک پسر ترکیه‌ای ظهر هنگام و بعد از من به هاستل آمده. از قضا انگلیسی‌اش بد نیست و چند کلمه‌ای هم از زبان های دیگر میداند و بسیار هم شوخ طبع است. مدام به من می‌گویند خوبی خوشگله! به نظرم از فارسی همین دو کلمه را بداند! توت فرنگی و سودا که همان آب گازدار است و چند میوه دیگر خریده بود و یک مخلوط کن کوچک از کوله پشتی که در آورد و به پریز زد و با چند تکه یخ یک شربت گوارا و شیرین درست کرد و به من و یک فیلیپینی دیگر که آنجا بود تعارف کرد. یک اسپیکر هم به کوله‌اش آویزان کرده بود و از موسیقی‌های ملل بی‌نصیبمان نکرد!

امشب هم یک مرد ایتالیایی اینجاست؛ صحبت از جنگ های جهانی می شود. آخر همان پسر ترکیه ای به مرد ایتالیایی می گوید ما در جنگ جهانی اول طرفدار آلمان بودیم و در جنگ جهانی دوم شما طرفدار آلمان بودید؛ در جنگ اول ما را به فنا دادند (منظور فروپاشی عثمانی است) و در جنگ دوم شما را به فنا دادند. جلوی خنده ام را نمی توانم بگیرم و بلند بلند میخندم! آن مرد ایتالیایی هم دیگر نمی دانست چه بگوید و می‌خندید!

پسر ترکیه ای فردا به ازمیر می‌رود و به من هم می‌گوید همراهش به ازمیر بروم. اما من قرار است فردا کوش‌آداسی را ببینم و پس فردا راهی ازمیر هستم و برنامه‌ام متفاوت است. برای یادگاری چند اسکناس ایرانی به او می‌دهم؛ بلافاصله امام خمینی را می‌شناسد و اسکناس را می‌بوسد. اگر فیلم ترکیه‌ای رجب را دیده باشید، این پسر خود رجب است!

 

به خواب می روم و صبح راهی کوش آداسی می‌شوم. کرایه اش با دولموش ۷ لیره است و نیم ساعت هم، راه است.

 

مسیر اما بسیار زیباست. کوش آداسی هم مثل آنتالیا از همان سواحل توریستی توسعه یافته ترکیه است که گردشگران برای استراحت انتخابش می کنند. برای یک هفته، یک هتل ‌‌All exclusive می‌گیرند که تمام خدماتش رایگان است مثل غذا و نوشیدنی‌های منو باز و استخر و ماساژ و غیره و حتی شاید طی آن یک هفته از هتل بیرون هم نیایند... شهربازی و پارکهای آبی مختلف و هتل های بزرگ در مسیر به چشم می‌خورند. من اما قصد دارم نگاهی به سواحل و شهر و بازارش بیاندازم و به نوعی این نوع از توریسم را برانداز کنم و با سلیقه‌ی این قسم از گردشگران آشنا شوم.

 

شهر بلندیهای مشرف به ساحل دارد. روی یک کوه بلندتر خانه‌ها را رنگ کرده‌اند و به شکل یک رنگین کمان ساخته‌اند. روی همان کوه هم نام کوش‌ آداسی را بزرگ نوشته‌اند. ساحل کوش آداسی عمدتاً شنی نیست فقط در یک قسمت از شهر ساحل شنی وجود دارد که مردم هم آنجا در حال شنا و آفتاب گرفتن هستند. کافه ها و رستوران ها هم که فراوانند...

در خط ساحلی قدم میزنم. دریای آبی رنگ و تمیزی دارد و بسیار زیباست...

به سمت آن خانه های رنگی قدم میزنم. محله های سنتی شهر هم به چشم میخورند...

اما در چند صد متری آن ساحل لوکس، فقیرنشین و زاغه نشین های کوش آداسی نمایان میشود. در نزدیکی سواحلی که گردشگران دلارهایشان را برای گرانترین تفریحات خرج می کنند و از دیدن آن خانه های رنگی لذت می‌برند، مردم همان خانه های رنگی در انبوهی از زباله زندگی می‌کنند و بچه‌ها هم با چند تکه آجر و یک توپ مشغول فوتبال بازی کردن هستند. آری صدای دهل از دور خوش است...

 

روی کوه یک پارک ساخته‌اند که تمام شهر از آن بالا قابل دیدن باشد.

 

کوچه‌های دیگر کوش‌آداسی... گمانم اینجا هم مثل شمال هر که دستش به دهنش می‌رسد یک ویلا می‌خرد...

 

گشتی در بازار کوش آداسی میزنم. از همان دست بازارهایی است که سوغاتی فروشی‌های زیادی دارد و لباس فروشی های ارزان قیمت و فله که رگال هایشان را جلوی مغازه چیده‌اند و بازار عمدتا کالاهای توریست پسند را عرضه می‌کند.

اواخر بعد از ظهر است که دولموش سلچوک را پیدا می‌کنم و برمی‌گردم. برای شام یک مغازه کوچک را انتخاب می‌کنم که آشپزش یک خانم است و خانواده و اقوامش هم روی میزهایی که در پیاده‌رو چیده شده‌اند مشغول گپ زدن و خنده هستند. یک همبرگر را شش لیره می‌فروشد که واقعاً ارزان است. وقتی که آماده می‌شود هم می‌فهمم که یکی از بهترین همبرگرهای عمرم را خورده‌ام! خوبی ترکیه آن است که نگران کیفیت غذا نیستی. هر جایی که غذا سفارش می دهی بهترین را جلویت می‌گذارند چه در یک رستوران لوکس در معروفترین نقاط توریستی باشی چه در یک مغازه کوچک محلی در یک شهر کوچک و چه در یک مجتمع بین راهی دور افتاده... قیمت ها کمی متفاوت هستند، البته عمدتاً سقفی دارند و کمتر نجومی می‌شوند اما از بابت کیفیت و طعم هیچ نگرانی وجود ندارد.

فردا قرار است به ازمیر بروم. ازمیر سومین شهر بزرگ ترکیه است و دیدنی هایی هم دارد. در مسیر رفتن به استانبول هم قرار گرفته است. از صاحب هاستل که می‌پرسم میگوید بهترین راه برای رفتن قطار است که به طور منظم وجود دارد.

صبح به سمت ایستگاه راه آهن به راه می‌افتم. سر تقاطع می‌ایستم و نقشه موبایل را نگاه میکنم. مرد مسنی می‌رسد و به ترکی می‌پرسد کجا میروی؟ می گویم ترکی نمیفهمم؛ می‌پرسد ایستگاه قطار؟ پاسخ می‌دهم بله... می گوید همراه من بیا...

همراهش به راه میرفتم. میپرسد اهل کجایی و از کجا می‌آیی؟ تا می‌گویم ایران خوشحال می‌شود و چشمانش برق میزند... انگار یک دوست قدیمی را یافته باشد! و می‌پرسد کجا می‌روی و می‌گویم ازمیر... به ایستگاه که می‌رسیم از قطارها و متروها برایم سوال می‌کند و برنامه را می‌پرسد. می‌گوید مترو زودتر از اینجا حرکت می کند و بهتر است. چیز دیگری نمیگوید، به سمت دستگاه شارژ کارت مترو می رود، کارت میزند، این کار درست بلد نیست و سعی میکند تا پیغام های دستگاه را بخواند آخر هم از یک پلیس کمک می‌گیرد و کارتش را شارژ میکند. جلو می‌آید و برای من کارت می‌زند و در آخر میگوید برو به سلامت خدا پشت و پناهت باشد!

من گیج و بهت زده مانده‌ام! زبانم قفل شده است! تا چند دقیقه‌ای فکرم مشغول بود...

سخت اعتماد می‌کنیم و زود قضاوت می‌کنیم برای کسانی که قصدشان کمک و خیرخواهی است. تقصیر خودمان هم شاید نباشد... آن قدر ناملایمات چشیده‌ایم و سر یکدیگر را کلاه گذاشته‌ایم و با هم بد رفتار کرده‌ایم و خیانت دیده‌ایم که نمی‌توانیم کارهایی که دیگران می‌کنند را در مسیری غیر از منفعت شخصیشان ببینیم و چه زیبا می‌شد دنیای ما اگر پر از این خوبی‌ها بود...

قطار به ایستگاه می‌رسد و سوار می شوم به مقصد شهری که اسمش هنوز از کتاب جغرافیای پنجم دبستان که شهرهای مهم کشورهای همسایه را نام می‌برد خاطرم است...

 

ادامه‌ی سفرنامه در قسمت سوم و آخر...