اندکی پس از من یک خانواده پرجمعیت ایرانی با سر و صدای فراوان سوار مترو می‌شوند. آنقدر شلوغ‌اند و بلند بلند می‌خندند که از نگاه دیگران می‌شود فهمید ظاهراً از معدود دفعاتی است که با چنین پدیده‌ای روبه‌رو می‌شوند...! من هم بدون گفتن کلامی به موسیقی گوش می‌دهم و بیرون را می‌نگرم...

 

 

در یک ایستگاه باید خط عوض کنیم و سوار قطار دیگری شویم زیرا قطار قبلی به سلچوک بر می‌گردد. یکی از مردهای آن خانواده‌ی ایرانی با یک ترکی و انگلیسی دست و پا شکسته از من می‌پرسد برای ازمیر باید همین جا بمانیم؟ پاسخ می‌دهم باید خط عوض کنید. (البته من این را بعد از اشتباهم و بازگشتن به سلچوک و پرسیدن از یک دانش آموز ترک فهمیدم!) همگی می‌خندند... یکی از خانم‌ها می‌گوید عه شما ایرانی هستید...؟! بعد هم می‌پرسد نمی‌دانید برای اپتیمم باید کدام ایستگاه پیاده شویم که پاسخم خیر است.... اپتیموم یک مرکز خرید بزرگ در ازمیر است و صحبت آنها هم از حساب و کتاب و دو دوتا چهارتا و صرفه‌جویی هایشان برای گذراندن یک روز کامل و خرید در یک مرکز خرید بزرگ است...

 

 

در ایستگاه کمر از مترو پیاده می‌شوم که به نظرم نزدیکترین ایستگاه به باسمانه (basmane) که ایستگاه راه آهن اصلی است و دفاتر شرکتهای اتوبوسرانی هم در همان نزدیکی مستقرند... از ایستگاه که بالا می‌آیم با یک محله بسیار ابتدایی مواجه می شوم... تمام آن منطقه و اطراف میدان باسمانه عیناً شبیه میدان راه آهن تهران خودمان است... دکه‌های غذافروشی نه چندان بهداشتی و صحبت‌های بلندبلند به زبان عربی و نوشته‌های عربی در همه جا، پیاده رو های نه چندان تمیز و افراد سیگاری با سر و‌ وضع‌های نامناسب و...
به ایستگاه راه آهن باسمانه می‌رسم و یک خیابان را انتخاب می کنم تا دفتر فروش بلیط اتوبوسی پیدا کنم زیرا قرار است شب عازم استانبول شوم و یک روز گشتن در ازمیر را کافی می دانم... به نتیجه‌ای نمی‌رسم و وارد یک هتل می‌شوم تا از مسئول پذیرش که احتمالاً انگلیسی می داند بپرسم... (اگر دریافتن چیزی یا جایی به مشکل برخوردید و نتوانستید کسی را بیابید که انگلیسی بداند مسئولین پذیرش هتل ها می توانند کمکتان کنند...)

به خوبی و با حوصله راهنماییم می‌کند که در میدان باسمانه چند دفتر شرکت اتوبوسرانی وجود دارد و بهترینشان هم پاموکاله است... تشکر می‌کنم و میدان باسمانه را که کمی از ایستگاه راه آهن فاصله دارد می‌یابم و از دفتر پاموکاله یک بلیط اتوبوس شب به مقصد استانبول و به قیمت ۹۰ لیر می‌خرم. فروشنده اضافه می‌کند که ساعت ۱۰ شب مینی بوس سرویس شرکت از همینجا حرکت می‌کند که خبر بسیار خوبی است. زیرا ترمینال اتوبوس ازمیر فاصله زیادی با مرکز شهر دارد...

 

ایستگاه راه آهن باسمانه ازمیر...

 

خیالم از بلیط اتوبوس که راحت می‌شود راه ساحل را قدم زنان در پیش می‌گیرم. خط ساحلی ازمیر را طی می‌کنم و تا جایی پیش می‌روم که حس می‌کنم شهر دارد تمام می‌شود...

 

 

ازمیر ساحل شنی ندارد و یک پیاده‌راه در سرتاسر خط ساحلی ساخته‌اند...

ازمیر بندری مهم، شهری صنعتی و تاحدی توریستی و از پرجمعیت‌ترین شهرهای ترکیه است. به مقصد شهر آتن پایتخت یونان، از ازمیر کشتی های مسافری به طور منظم وجود دارد. کمی در اطراف برج ساعت معروف و قدیمی‌اش گشت می‌زنم. برج ساعت ازمیر را عثمانی‌ها سال ۱۹۰۱ ساخته‌اند. ظاهراً در همان دورانی که برج ساعت ساختن مد بود و لندن و تبریز و مسکو هم برج ساعت داشتند...

 

 

به نظر می‌رسد قسمت های قدیمی ازمیر همین اطراف باشد... بی‌هدف راه یکی از خیابان‌های باریک آن حوالی را ادامه می‌دهم و وارد بازار قدیمی و سنتی ازمیر می‌شوم که هرچه بیشتر می‌گردم مطمئن‌تر می‌شوم که قرار نیست تمام شود. آنقدر پیچ در پیچ و تودرتو است که بعید است یک مسیر را دو بار طی کنی...!

 

 

 

 

فروشنده ها هم محصولات متنوعی دارند. از ماهی و گوشت و میوه و سبزیجات تا صابون های گیاهی دست ساز و پوشاک و کت و شلوار و امثالهم...

 

صابون‌های گیاهی بازار ازمیر... از لیمو و پرتقال و انبه و نارگیل...!

 

خرید ازشان کاملاً به صرفه است و قیمت ها هم عالی هستند. من اما تمایلی ندارم کوله پشتی‌ام را سنگین‌تر کنم. برای وقت گذراندن هم کمی روی نیمکت های ساحلی می‌نشینم که خورشید روبرویشان غروب می‌کند... دوست ترکی هم کنار من می‌نشیند و سر صحبت باز می‌شود. نه من ترکی می‌دانم و نه او انگلیسی یا فارسی اما صحبت می‌کنیم از سفر و کشورهایمان و آخر هم به من می‌فهماند که مادرش سرطان دارد و به پول احتیاج دارد که درخواستش را محترمانه رد می‌کنم. در ترکیه غیر از این هم فقیرهایی را دیده‌ام که از توریست‌های خارجی گدایی می کنند که به نظرم عجیب می‌آید و مشابهش را در ایران ندیده‌ام...

 

 

صدای اذان مغرب می‌آید. می‌روم که کمی دیگر هم در بازار قدم بزنم اما با بلند شدن صدای اذان تقریباً هیچ مغازه‌ای در بازار باز نمی‌ماند و رفت و آمد هم متوقف می‌شود... گرچه انسان های کمتری در بازار هستند اما به جایش سگهای ولگرد وحشی زیادی پرسه می‌زنند که گهگاهی هم با هم دعوایشان می‌شود و رهگذران را می ترسانند و رد شدن از سگ‌ها در این کوچه‌های باریک واقعاً جرات می‌خواهد...! باز هم عجیب است که چرا شهرداری این سگ‌ها را جمع آوری نمی‌کند. تعدادشان بسیار زیاد است و رفتارشان هم دوستانه به نظر نمی‌آید...!

 

 

 

شام را ترجیح می‌دهم غذای‌ جدیدی امتحان کنم که اسمش را زیاد شنیده‌ام و تعریفش را بسیار. اسکندر کباب از آن غذاهای معروفی است که توصیه می‌شود آن را در ظرفی می ریزند به همراه نان و سسی از گوجه و سبزیجات و ماست. طعم بسیار لذیذی دارد و من را مطمئن‌تر می‌کند که ترکیه هیجان انگیزترین غذاهای این منطقه را دارد...

 

اسکندر کباب ترکیه در دونر فروشی زنجیره‌ای پاشا دونر...

 

ساعت ۱۰ شب مینی بوس سرویس پاموکاله مرا تا ترمینال ازمیر می‌رساند که واقعاً دور است. ترمینال ازمیر کمی از آنکارا رنگ و رو رفته تر است و البته همان قدر شلوغ... اتوبوس پاموکاله ساعت ۱۲ شب حرکت می‌کند تا مسافران را به دروازه اروپا و پایتخت فرهنگی قاره سبز برساند... به نظرم استانبول، بزرگ‌ترین شهر ترکیه داستان های زیادی برایم برای گفتن داشته باشد...

 

 

اتوبوس توقف کوتاهی در بورسا دارد که آن هم شهر بزرگی است. البته اغلب مسیر را خوابیده‌ام و فقط چند جایی از مسیر به چشمم می‌خورد. ۷ صبح اتوبوس به ترمینال آسیایی استانبول می‌رسد و باز هم خداراشکر سرویس شرکت پاموکاله یک مینی بوس تا میدان تقسیم دارد. سوار می‌شوم. اولین کاری که باید انجام دهم تغییر تاریخ بلیت است که باید آن را در دفتر ایران‌ایر در استانبول پیگیری کنم. راه زیادی از میدان تقسیم تا آنجا نیست و پیاده می‌روم. در نگاه اول استانبول بسیار بزرگ و شلوغ است. البته این شلوغی غنا دارد و حاکی از زنده بودن شهر و در جریان بودن ثروت است... به دفتر ایران‌ایر میرسم کمی صبر می‌کنم تا اپراتور فارسی زبان بیاید و ساعت کاری دفتر آغاز شود‌...

 

 

خانم مهربانی اپراتور دفتر ایران‌ایر است و می‌گوید که بلیطی که خریده‌ام بسیار ارزان بوده و قابلیت تغییر تاریخ و یا استرداد را ندارد. تاریخ بلیط برگشتم برای یک هفته بعد است و من در سفر برنامه‌ام را کمی تغییر داده‌ام تا در هزینه ها صرفه‌جویی کرده باشم و هنگام بازگشت به ایران اگر مشکلی ایجاد شود بتوانم باقی‌مانده ارز مسافرتی ها را بفروشم و آن را جبران کنم. خانم اپراتور می‌گوید که می‌توانم از فرودگاه آتاتورک بلیت شرکت‌های دیگر را به قیمت ۲۰۰ دلار بخرم. ازش درباره بلیط اتوبوس می‌پرسم که می‌گوید خیلی زمان می‌برد و در مرز هم اذیت می شوی چون شلوغ است و پیشنهاد نمی‌کنم. قیمتش را نمی‌داند اما می‌گوید که می‌توانم آن را از دفاتر تورهای ایرانی در آکسارای بخرم. تشکر می‌کنم و بیرون می‌آیم و از یک دکه روزنامه فروشی یک استانبول کارت به قیمت ۷ لیر می‌خرم و کمی هم آن را شارژ می‌کنم و با مترو خودم را به آکسارای می‌رسانم... 

 

 

 متروی استانبول...                                                                   مسجد والده سلطان در آکسارای...

 

محیط جالبی دارد آکسارای... از مترو که بیرون می آیی محیط عربی است. به خیابان آتاتورک که می‌رسی محیط می شود فارسی و ایرانی...! نوشته ها فارسی‌اند... صرافی و انتقال پول و ثبت شرکت و کارهای حقوقی مطب دندانپزشک و غیره را به فارسی نوشته‌اند. یک مغازه آهنگ هر بار این درو را گذاشته است...! از چند شرکت تور ایرانی قیمت اتوبوس‌ها را می‌پرسم و از یکیشان یک بلیت به قیمت ۱۵۰ لیره میخرم برای سه روز دیگر. حالا باید یک هاستل برای اقامت پیدا کنم. به میدان تقسیم بازمی‌گردم و در خیابان استقلال یک هاستل را برای ۳ شب به قیمت ۱۲۰ لیر می‌گیرم. کمی استراحت می‌کنم و دوش می‌گیرم تا برای شهرگردی بعد از ظهر آماده شوم...

بعد از ظهر که می‌شود کوله‌پشتی کوچکم را برمی‌دارم و به سمت محله سلطان احمد راه می‌افتم. جالب است که گاهی مهمترین اتفاقات زندگیمان غیر منتظره‌ترین آنهاست. انتهای خیابان استقلال را که ادامه می‌دهم ناگهان برج بلند و زیبایی جلویم سبز می‌شود. آدرسی در اینترنت می گیرم و می‌فهمم که یکی از شاخص‌ترین و معروف‌ترین بناهای استانبول و یکی از نمادهای این شهر است! برج گالاتا که قدمتش به ۷۰۰ سال پیش می‌رسد و ابتدا برای دیده‌بانی کشتی‌های دشمن می سازندش و بعدها کاربری‌های مختلفی را امتحان می‌کند و همچنان ایستاده از آن بالا تحولات استانبول را رصد می‌کند و هفتصد سال است که نظاره‌گر تاریخ و اتفاقات رخ داده در اینجاست...

 

 

گاهی هم جالب می‌شود که دل به مسیر بسپاری و از مقصد چیزی ندانی تا مقصد خود با نشان دادن بناهای شاخص و تعریف کردن داستان هایش تو را شگفت‌زده کند. شاید اگر عکسهای این برج گالاتا را زیاد و در همه جا دیده بودم آنقدر از دیدنش هیجان‌زده نمی‌شدم...

برای وارد شدن صف بسیار طولانی‌ای خارج از برج تشکیل شده بود و وقت محدود اجازه بالا رفتن از برج را نمی‌داد اما می‌توانم تصور کنم که در بالای آن با چه منظره‌ی فوق‌العاده‌ای مواجه خواهی شد...

بانک مرکزی ترکیه یک شعبه در استانبول دارد که همین اطراف است و ازش می‌گذرم...

 

 

قبل از آنکه به پلی برسم که از خلیج شاخ طلایی می‌گذرد مناره‌های مسجد هایی به چشم می‌خورند که کلیساهای قرون وسطا بوده‌اند... هیجانم برای دیدنشان بیشتر می‌شود و گام برداشتنم سریعتر...

 

 

روی پل گالاتا فضا حال و هوای به خصوصی دارد. گالاتا پلی قدیمی است که بارها بازسازی شده اما قدمت زیادی دارد. دو طبقه است و طبقه پایینش مغازه‌ها هستند که بعضاً ساندویچ ماهی می‌فروشند که آن را تازه از آب گرفته‌اند و به ترکی می‌شود بالیک اکمک. بالای پل هم عده‌ای مشغول ماهیگیری و عده‌ای هم مشغول تماشا...

 

 

قدم زنان به سمت محله سلطان احمد می‌روم که کافه سلف سرویسی نظرم را جلب می‌کند و از این دست کافه ها در استانبول زیاد به چشم می‌خورد. یک سینی برمیداری، هر چه میخواهی اشاره می‌کنی و آشپز در ظرف برایت می‌کشد و بهت می‌دهد، جلو می‌روی انواع نان از هر چه میخواهی برمیداری، جلوتر انواع دسر، کیک و ژله گذاشته‌اند و دست آخر هم انواع نوشیدنی‌ها هستند. آخر هم حسابدار سینی‌ات را نگاه می‌کند و قیمتش را حساب می‌کند. یک میز انتخاب می‌کنی و مشغول خوردن می‌شوی. جالب است واقعا...

 

  

 


الان دیگر نزدیک مسجد ایاصوفیه و سلطان احمد هستم... ایاصوفیه زودتر پدیدار می‌شود. راستش را بخواهید از هیبتش دست و پایم شل می شود...

 

 

بگذارید کمی در تاریخ و قصه‌هایش پرسه بزنیم. استانبول آن قدیمها پایتخت امپراتوری بیزانس یا روم شرقی بود که آیین مسیحیت داشتند. نام استانبول هم کنستانتینوپل بود و از آن زمان ها هم برو بیایی داشت. همین ایاصوفیه کلیسای بزرگ و باشکوه بیزانس بوده است و در واقع ساختمان فعلی، ساختمان سوم آن کلیسا است که قرن ۶ افتتاح می‌شود... ترکان عثمانی هم در که قرن ۱۵ بیزانس و کنستانتینوپل را تصرف می کنند، ایاصوفیه را تبدیل به مسجد می کنند و وقتی هم که ترکیه در زمان آتاتورک به جمهوری ترکیه تبدیل می شود ایاصوفیه به یک موزه تغییر کاربری می‌دهد... حالا اگر کمی چشم روی هم بگذاریم و تصور کنیم که این بنای با عظمت و باشکوه را ۱۵۰۰ سال پیش ساخته‌اند ناخودآگاه به این فکر می‌کنیم که تمدنی که ۱۵۰۰ سال پیش این بنا را ساخته، چه پر رونق و باشکوه بوده است... به نظر می‌رسد استانبول از همان قدیم ها شهری مهم و پررونق بوده است...

به نقشه که نگاه کنیم استانبول نقطه‌ای است که دو قاره آسیا و اروپا را به هم پیوند می‌دهد و شرق و شرق و غرب عالم را به هم وصل می‌کند و از آن زمان هایی که جاده ابریشمی بوده که بازرگانان مسیر چین تا اروپا را طی می‌کردند، استانبول محل گذر و رفت و آمد بوده و مهد تمدن...

بار دیگر که به نقشه نگاه کنیم یک آبراه استانبول را از شمال به جنوب دو تکه کرده که به آن آبراه تنگه‌ی بسفر ‌(bosphorus) می‌گویند که دریای سیاه را به دریای مرمره، اژه و مدیترانه وصل می‌کند و هنوز که هنوز است تنها دسترسی کشورهای حاشیه دریای سیاه به آب‌های آزاد جهان همین تنگه‌ی بسفر است... به عبارتی تمام کشتی‌های تجاری و نظامی روسیه، اوکراین، بلغارستان، رومانی و گرجستان برای عبور و مرور از مرکز شهر استانبول رد می‌شوند... البته روسیه به اقیانوس آرام هم دسترسی دارد که فاصله‌اش دور است. تا مسکو بیش از ۹ هزار کیلومتر می‌شود و همان دریای سیاه گزینه بهتری برای تجارت است... همه اینها را گفتیم تا اهمیت این نقطه از دنیا برای ما روشن‌تر شود و وجود تمدن‌های عظیم و چنین بناهای باشکوهی توجیه عقلانی‌تری پیدا کند...

خوب که دیر وقت است و موزه ایاصوفیه در حال بسته شدن و بازدید از داخل شاید به روز یا سفری دیگر بیفتد. اما روبرو مسجد بزرگ دیگری است به نام سلطان احمد. دلیل ساختنش هم جالب است؛ شاهان عثمانی آن را در قرن ۱۷ می‌سازند و به عمد در روبروی ایاصوفیه که نشان دهند که در معماری از اجداد مسیحی‌شان چیزی کم ندارند اما باز هم ابعاد قبه ها و عمارت سلطان احمد از ایاصوفیه کوچک‌تر می‌شود و شاهان عثمانی را خشمگین می‌کند. سلطان احمد اما موزه نیست و هنوز در آنجا نماز جماعت برگزار می‌شود و بازدید از آن در زمانی که نماز نیست برای گردشگران مقدور است...

 

 

مسجد سلطان احمد استانبول...                                                      داخل مسجد سلطان احمد استانبول...

 

حین بازگشت شاید قریب به یک ساعت روی پل گالاتا به تماشای منظره روبرو ایستاده‌ام و لذت می‌برم و گذر کشتی ها را تماشا می کنم و تاریخ را در ذهنم مجسم می‌کنم. شاید همان زمان بیزانس هم چنین رفت و آمدهای وجود داشته و ساکنان آن زمان استانبول هم چنین رونقی را با اینجا بخشیده بودند...

 

 

 

شب در میدان تقسیم فستیوالی برقرار است و محوطه‌ای را اختصاص داده‌اند که عده‌ای موسیقی اجرا کنند و عده‌ای صنایع دستی و خوراکی بفروشند. ایرانی ها هم که فعلا قسمت اجرای موسیقی را تصاحب کرده‌اند و خواننده و شنونده‌ها را تشکیل داده‌اند.

 

 

 

شب‌هنگام مهمان خیابان استقلالم و استراحت در هاستل chambers of the boheme...
صبحم با گشت و گذار در یکی دو شاپینگ مال در قسمت آسیایی استانبول آغاز می‌شود. نکته‌ای که باید درباره مال های استانبول بگویم این است که برندهای پوشاک ترکیه‌ای و غیر ترکی در تمام مال‌ها شعبه دارند و محصولاتشان و قیمت هایشان هم یکی است لذا مال‌های مختلف با یکدیگر تفاوت آنچنانی ندارند و پیشنهادم این است که یک مرکز خرید بزرگ و همه فن حریف را انتخاب کنید و تمام خریدهایتان را از آنجا انجام دهید که دیگر مراکز خرید چیز اضافه ای برای عرضه ندارند. می‌گویند کانیون در استانبول مرکز خرید بزرگ و مناسبی است اما اگر از من می‌شنوید وقت زیادی را به خرید اختصاص ندهید که خود استانبول چیزهای زیادی را برای عرضه به شما دارد و زمان محدودی هم مهمانش هستید و سعی کنید از سفرتان لذت ببرید و تجربه های منحصر به فرد را برای خودتان رقم بزنید که وقت خرید در ایران نامحدود است و فرصت آن بسیار... از طرفی پوشاک وطنی هم اخیراً سری در میان سرها علم کردند و برچسب‌های قیمتیشان هم از همتایان ترکی مناسب‌ترند...

بازگشه‌ام به مرکز شهر و دروازه‌ی زیبایی توجهم را جلب می‌کند که درمی‌یابم دروازه‌ی کاخ دلمه باغچه از کاخ‌های معروف عثمانی است...

 

 

در محله‌ی بشیکتاش قدم می‌زنم و ساختمان اسکله‌ی قدیمی بشیکتاش را می‌بینم که روی سردرش به خط فارسی_عربی اما به زبان ترکی نوشته‌اند اسکله‌ی بشیکتاش... آخر این منطقه قبل از آنکه جمهوری ترکیه شود خط فارسی_عربی خط رسمی و حکومتی‌اش بوده و آتاتورک بنیان‌گذار جمهوری ترکیه آن را به خط لاتین که مخصوص زبان ترکی تغییرات جزئی‌ای را تجربه کرده تغییر می‌دهد...

 

 

 

صبح که از خواب بیدار می‌شوم یک مسافر دیگر به جمع مسافران هاستل پیوسته است... با هم همصحبت می‌شویم؛ یک دختر تنهاست اهل کلمبیا که همین دیشب به استانبول رسیده است... می‌گوید برنامه‌اش یک سفر دو ماهه است و قرار است بعد از استانبول به ازمیر برود و دو هفته در آنجا به کودکان انگلیسی یاد بدهد و از این طریق کسب درآمدی هم بکند... ازم درباره‌ی سیم‌کارت سوال می‌کند که می‌گویم ترکسل بهتر است. از یک سوپرمارکت در همین حوالی می‌پرسد که بتواند مواد غذایی را از آنجا تهیه کند و خودش در هاستل غذا بپزد و اینگونه در هزینه‌ی هایش صرفه‌جویی کند...
زمانی هم که در هاستل است نظافت می‌کند و تمیز کاری و از این طریق هم در هزینه‌های هاستل صرفه جویی می‌کند...
دل بزرگی دارند بعضی آدم ها...
در سفر زندگی می‌کنند...

قصد دارم با کشتی از عرض تنگه‌ی بسفر عبور کنم... از اسکله‌ی بشیکتاش در قسمت اروپایی شهر به اسکله اسکودار در قسمت آسیایی. در استانبول حمل و نقل عمومی بسیار متنوع است... مترو، دلموش (ون)، اتوبوس و کشتی‌های مسافری. همه‌ی آنها را (البته فکر کنم به جز دلموش) می‌شود با همان استانبول کارت پرداخت کرد. شارژ کردن استانبول کارت هم بسیار ساده است. در ایستگاه‌های مترو و برخی اسکله‌ها دستگاه‌هایی را گذاشته‌اند که پول نقد را وارد می کنی و کارت میزنی و کارت را شارژ می‌کند که استفاده از آن آسان است و احتیاج به یادگیری خاصی ندارد...

 

 


برگردیم به حمل و نقل دریایی شهری... طی کردن برخی مسیرها با کشتی بسیار به صرفه‌تر است چون از راه دریا نزدیکترند و زمان کمتری برای رسیدن به مقصد نیاز است... کافی است نام اسکله‌ها را بدانی و بدانی از کدام اسکله به چه اسکله هایی کشتی وجود دارد. کارت می زنی و سوار می‌شوی؛ قیمت چندانی هم ندارد و سریع راه می‌افتند...

 

 

امروز صبح عازم محله اسکودار شده‌ام تا استانبول را در لباسی غیر توریستی ببینم؛ زیرا اسکودار محله‌ای سنتی و غیر توریستی است... جالب است معماری ساختمان‌ها هم فرق دارد و خبری از زرق و برق و تابلوهای رنگی نیست... آسفالت و سنگفرش پیاده‌روها هم با قسمت های توریستی تفاوت دارد...

 

 

 

یک بازار سنتی کوچک دارد این محله اسکودار... از بازار ماهی فروش‌هایش یک ساندویچ ماهی می‌خرم که قیمتش از پل گالاتا ارزان‌تر است و طعم خوبی هم دارد... 

 

 

پرسه زدن هایم که تمام می‌شود با همان کشتی‌ها باز می‌گردم به اسکله‌ی بشیکتاش و از آنجا هم با اتوبوس به میدان تقسیم... نکته‌ای را درباره میدان تقسیم بگویم؛ میدان اصلی و مرکزی شهر استانبول میدان تقسیم است و یک ایستگاه مترو هم دارد. از این میدان خیابانی به نام خیابان استقلال (به ترکی: ایستیکلال) منشعب می‌شود. از این خیابان ماشینی عبور نمی‌کند و یک خیابان مخصوص پیاده‌روی است. در دو طرف، فروشگاه و برندها و رستوران‌های معروف و مختلفی شعبه دارند و بسیار خیابان زنده و پر زرق و برقی است. (راستش را بخواهید یک شعبه برگر کینگ در این خیابان یافته‌ام که طعم همبرگر هایش از دهان گم نمی‌شود و عاشق شده‌ام!)
در این خیابان توریستی استقلال ایرانی های بسیاری هم خواهید دید. البته به غیر از فروشگاه‌هایی که به هر ترتیبی زنجیره‌ای‌ هستند و قیمت‌هایشان ثابت است، کالاها و خوراکی‌های دیگر در این خیابان تفاوت فاحشی با دیگر نقاط استانبول یا حتی ترکیه دارد...

 

 


از صاحب هاستلی که آنجا اقامت دارم درباره یک کنافه فروشی (kunefe) خوب سوال می‌کنم که یک آدرس به من می‌دهد و به سختی در میان کوچه پس کوچه های خیابان استقلال پیدایش می‌کنم... کنافه یک میان وعده ترکی است که تعریفش را بسیار شنیده‌ام و در کشورهای عربی هم طرفدار دارد و نوعی شیرینی است با یک لایه پنیر، که در روغن سرخ می‌شود... طعمش را دوست دارم ولی آنگونه نیست که بخواهم به طور مکرر امتحانش کنم. نمی‌دانم شاید به مذاق من اینطور بیاید چون طرفداران زیادی دارد این کنافه...

 


امشب شب آخری است که در استانبول هستم... این سفر در ۱۰ روزه را خیلی دوست داشتم؛ اولین تجربه سفر تنهایی خارج از کشورم است و خاطرات و تجربه های بسیاری اندوخته و دوستان خوبی یافته‌ام. می‌دانم که تجربیات این سفر سکوی پرتابی به سفرهای هیجان انگیز آینده است و یک نقطه شروع اما در روز دهم سفر دلم کمی برای ایران تنگ شده است...! حس و حال جالبی است... ده روز است که کلمه‌ای فارسی با کسی سخن نگفته‌ام... صبح که می‌شود با مترو خودم را به آکسارای می‌رسانم و اتوبوس آژانسی که از آن بلیط خریده‌ام را می‌یابم... 

 

 

 

حس خوبی دارد وقتی سخن به فارسی می‌گشایی و مطمئنی طرفت حرفت را می‌فهمد و پاسخت را هم به فارسی می‌دهد...!
سوار اتوبوس می‌شویم به مقصد تهران؛ از استانبول تا تهران شاید ۳ هزار کیلومتر راه است و ۳۶ ساعت زمان می‌برد. روی تنگه‌ی بسفر که می‌رسیم راننده یک آهنگ ایرانی می‌گذارد... انگار تمام مسافران دلشان هوای وطن می‌کند...!

 

 

 

در مسیر حرکتمان جاده بی‌نهایت سرسبز است و باران زیبایی هم می‌بارد... در استراحتگاه‌های بین راهی تعداد اتوبوس‌های ایرانی از ترکی بیشتر می‌شود...!

 

 

 

ساعت حرکت ۱۰ صبح است و اوایل صبح روز بعد به حوالی مرز بازرگان رسیده‌ایم؛ نزدیک مرز بازرگان که می‌شویم یک کوه بلند از دور خودنمایی می‌کند... اسم این کوه آرارات است و در واقع نماد کشور ارمنستان و مردم ارمنی است که از قضای روزگار در خاک ترکیه جا خوش کرده است... وقتی که هوا صاف است از شهر ایروان هم به وضوح می‌شود کوه آرارات را دید و مردم ارمنستان، احترام زیادی برای این کوه قائل‌اند...

 

 

شلوغ است سالن مرزی بازرگان و عده‌ای به صف می‌زنند و نزدیک است که درگیری ایجاد شود. ظاهراً این اتفاقات یک رویه‌ی متداول است در بازرگان و حتی شنیده‌ام که اوضاع در مرز رازی بدتر هم هست. عبور همه مسافران و اتوبوس از مرز بازرگان کمی طول می‌کشد و نهایتاً همه سوار می‌شویم...

 

 

ساعت ۱۲ شب در ترمینال غرب تهران از یکدیگر جدا می شویم و هرکس راه خودش را در پیش می گیرد و سفر تقریبا به پایان می‌رسد...

آن شب اما اتفاق جالبی می‌افتد که برایم خاطره‌انگیز می‌شود... برای رسیدن به قم باید به ترمینال جنوب بروم و فقط اتوبوس های بی آر تی فعال هستند. کارت مترو هم ندارم. با یک پسر جوان توافق می‌کنیم که برایم کارت بزند و پولش را به او بدهم. سوار می‌شویم. در یک ایستگاه یکهو به من می‌گوید که برای ترمینال جنوب رفتن باید سوار آن اتوبوس روبرو شوم و بهتر است که عجله کنم زیرا هر نیم ساعت یک اتوبوس رد می‌شود. می‌گویم که کارتی ندارم؛ کارتش را به من می‌دهد و می‌گوید که عجله کنم و من کارت را گرفته و دوان دوان سوار اتوبوس دیگری می‌شوم... در لحظه نگارش این سفرنامه که یک سال و نیم از آن ماجرا می‌گذرد من هنوز آن کارت را دارم و هر لحظه با به یاد آوردن آن ماجرا مطمئن‌تر می‌شوم که در این کشور که همه‌جا صحبت از خودخواهی و یاری نرساندن مردمش به یکدیگر است هنوز می‌توان امیدوار بود به نیکی و همدلی جوانانش...؛ که از مهربانی‌هایشان گل‌ها می‌شکفند...!

تاریخ سفر: تابستان ۹۷

 

نظراتتان را می‌خوانم و پاسخ می‌دهم... :)