قفقاز منطقه‌ای است در شمال غرب ایران و بین دو دریای خزر و دریای سیاه... ارمنستان و گرجستان و آذربایجان کشورهای منطقه قفقازند و بخشی از ایران و روسیه هم جزئی از قفقاز به حساب می‌آیند...

سه کشور ارمنستان، گرجستان و آذربایجان تا زمان مظفرالدین شاه زیر بیرق ایران قاجاری قرار داشتند و بعد از قرارداد های گلستان و ترکمنچای به روسیه تزاری ملحق شدند... جالب است برایم که در این منطقه نسبتاً کوچک سه ملت زندگی می‌کنند که از نظر زبان و فرهنگ و سنن کاملاً متفاوت هستند و هر کدام یک هویت تاریخی مجزا دارند... همین موضوع از سال‌های گذشته مرا مشتاق دیدار از این منطقه و به خصوص کشور ارمنستان می‌کرد؛ آخر ارمنی ها هزاران سال است که در همان حدود زندگی می‌کنند و اولین کشور مسیحی تاریخ هستند؛ زبانی منحصر به فرد دارند و خطی مخصوص زبان ارمنی اختراع کرده‌اند که قدمت زیادی دارد... مردم ارمنی در ایران هم افرادی سرشناس و عمدتاً فرهیخته هستند و تمامی این موارد مرا ترغیب می‌کرد که بدانم در سرزمین مادری این ملت چه می گذرد...

ارمنستان کشوری است محصور در خشکی و با چهار کشور ایران گرجستان آذربایجان و ترکیه هم مرز است... گرچه مرزهای آن با دو کشور آخر بسته‌اند و فقط از طریق ایران و گرجستان مبادلات تجاری دارد... ارمنستان و جمهوری آذربایجان بر سر منطقه مورد اختلاف قره‌باغ در آتش بسی ناپایدار قرار دارند که جنگ و قتل عام هایشان از دهه ۹۰ میلادی و پس از استقلال آغاز شد و داستان‌هایی مفصل برای گفتن دارد... مرزهای ارمنستان و ترکیه هم به دلیل نسل کشی دولت عثمانی بر علیه ارامنه در اوایل قرن بیستم و اختلافات جاری بین دو کشور بسته‌اند... به سفر بازگردیم؛ جایی که روز قبل حرکت کوله پشتیم را آماده کرده بودم و هفته ها قبل از آن هم به برنامه‌ریزی و جمع آوری اطلاعات و دانستن هر چه بیشتر از اتحاد جماهیر شوروی سابق گذرانده بودم...

 

 

این سه کشور منطقه قفقاز، تا سال ۱۹۹۱ جزئی از شوروی بودند و پس از آن استقلال یافتند... بیشترین تأثیر را بر هر کشوری هم تاریخ معاصر آن می‌گذارد و این دانسته‌ها برای درک بهتر یک مقصد بسیار موثر است...

همسفر این سفر هم مانند سفر قبلیم به ترکیه، کوله‌ پشتیم است و در واقع، تنهایی سفر خواهم کرد..

 

 

ارمنستان چند سالی است که برای شهروندان ایران ویزا درخواست نمی‌کند و اتوبوس‌های تهران به ایروان همه روزه از ترمینال غرب تهران برقرار هستند... این سفر را در تابستان ۹۸ رفته‌ام و قیمت بلیط اتوبوس تهران ایروان که آنلاین خریده‌ام ۲۵۰ هزار تومان است و قیمت های جدید هم از طریق سایتهای خرید بلیط اتوبوس مثل safar724.com قابل مشاهده است...

 

 

 

خودم را با قطار به تهران می‌رسانم؛

کمی زودتر حرکت کرده‌ام تا فرصت خرید چند نقشه از فروشگاه گیتاشناسی را داشته باشم که البته بعضاً قدیمی بودند و در سفر کمک چندانی نکردند اما نقشه های فیزیکی را دوست دارم... یک نقشه شهر تفلیس و یک نقشه منطقه‌ی قفقاز را می‌خرم...

 

 

به سمت ترمینال غرب راه می‌افتم... از تعاونی‌هایی که مسیرهای بین‌المللی دارند درباره گرجستان می‌پرسم... متفق القولند که گرجستان اخیراً سختگیری بیشتری در مورد ایرانیان دارد و باید مدارکی اعم از بیمه مسافرتی و رزرو هتل و بلیط برگشت را داشته باشم... اولی را همیشه داوطلبانه در سفرهایم می‌خرم و همراهم است؛ دومی هم قابل تهیه است و مشکلی ندارد؛ سومی را اما ندارم و ترجیح میدهم همان جا از یک شرکت تهیه کنم تا خیالم برای ورود به گرجستان راحت باشد... (قبل از این تصمیم داشتم به جای گرجستان به منطقه قره‌باغ بروم و آنجا را که یک منطقه جنگی و پر از قصه است، بازدید کنم اما نظرم تغییر می‌کند و ترجیح می‌دهم گرجستان را ببینم...)

 

 

اتوبوس ایروان با کمی تاخیر می‌رسد... اغلب مسافران ارمنی‌اند... سوار که می‌شویم مطمئن می‌شوم؛ ارمنی صحبت می‌کنند و در واقع ارامنه‌ی ایران هستند که در ارمنستان هم اقوامی دارند و در رفت و آمد بین دو کشورند... راننده و شوفر هم ترکی صحبت می‌کنند و فارسی‌، زبان غریبه‌ای می‌شود از همین داخل اتوبوس...!

 

 

اتوبوس به راه می‌افتد... یک هاستل در ایروان برای سه شب به قیمت هر شب ۵ دلار از سایت booking.com رزرو کرده‌ام... از کرج و قزوین و زنجان و تبریز عبور می‌کنیم... آفتاب هم غروب می‌کند...

 

 

 

با آقای کمالی و همسرشان که کنارم نشسته‌اند هم صحبت و آشنا می‌شوم... پسرشان حدود ۱۵ سال پیش در ایروان دانشجو بوده و به همین دلیل خانه‌ای را در ایروان می‌خرند و تا چند سال پیش هم مرتباً رفت و آمد داشتند... الان هم برای استراحت و تجدید خاطرات عازم ایروانند...

یادم رفت بگویم؛ ایروان پایتخت و بزرگترین شهر ارمنستان است که خود ارمنی ها به آن یروان (yerevan) می‌گویند...

از تبریز عبور می‌کنیم و به جلفا می رسیم... از اینجا به بعد کنار رود ارس هستیم؛ رودی که در قرارداد ترکمانچای شد خط مرزیمان با روسیه تزاری...

بعد از سیه رود، دو طرف جاده کوه های بلندی پدیدار می‌شود و در واقع رود ارس پایین دره است... حتی نمی‌دانم چطور این جاده را ساختند... آنجا که فکر می کنی زمین صافی وجود نداشته باشد، روستا و پایانه مرزی نوردوز ظاهر می‌شود و انگار در این اطراف تنها همین منطقه مسطح است...

 

 

۵۰۰۰ درام از صرافی‌های قم خریده‌ام تا در مسیر نیازی به چنج کردن پول نداشته باشم... واحد پول ارمنستان درام است؛ هر دلار حدود ۵۰۰ درام... عوارض خروج را پرداخت می‌کنیم؛ کوله پشتیم را از ایکس ری رد می‌کنم... مهر خروج بر پاسپورتم نقش می‌بندد... مرز دو کشور پلی است که روی رود خروشان ارس ساخته‌اند... روی پل قدم می‌زنم... پایین را می‌نگرم... صدای خروش ارس می‌رسد... منطقه، امنیتی است اما یک عکس را دزدکی می‌گیرم... به این فکر می‌کنم که دو طرف این رود، اقلیم و خاک یکسانی دارند و دو سیاره جدا از هم که نیستند؛ پس چرا ما این مرزها را ساخته‌ایم و دو سوی پل قوانین متفاوتی وضع کرده‌ایم که با عبور از آن روسری‌ها را باد می‌برد و شکل ساختمان‌ها عوض می‌شود و زبان و نوشته‌ها تغییر می‌کنند و چهره و لباس‌های پلیس‌ها هم، رنگ دیگری به خود می‌گیرد...؟!

 

 

به آقای کمالی در رساندن چمدان‌هایشان کمک می‌کنم... به ساختمان گمرک ارمنستان می‌رسیم... صف شلوغی روبرویمان وجود دارد... نوبتم که می‌رسد مامور مرزی ارمنستان اسمم را می‌خواند و می‌گوید سعید؟ تایید می‌کنم... مهر ورود را می‌زند و به سادگی وارد ارمنستان می‌شوم...

بیرون از ساختمان گمرک ارمنستان منتظریم تا بازرسی اتوبوسمان تمام شود... مسافران اتوبوس‌های دیگر هم منتظرند...

 

 

 

اتوبوس‌های بین‌المللی ایران در مسیرهای مختلف تقریبا همگی در محدوده زمانی خاصی حرکت می‌کنند تا شب هنگام و با هم به مرز برسند و از فرصت تاریکی و شلوغی مرز استفاده کنند تا بتوانند اجناس و سوخت قاچاقشان را عبور دهند...

دیگر هوا روشن شده است... روستایی در دامنه‌ی کوهپایه خودنمایی می‌کند... نامش آگاراک است و روستای مرزی ارمنستان است...

 

 

 

ایران و ارمنستان حدود ۲۵ کیلومتر مرز مشترک دارند و تنها یک پایانه مرزی راه عبور و مرور بین دو کشور است؛ پایانه مرزی نوردوز...

اتوبوس با تأخیر زیاد می‌رسد و سوار می‌شویم... از محوطه گمرک که خارج می شویم یک تابلوی خوش آمد گویی به زبان فارسی و ارمنی دیده می شود...

 

 

جاده هم به وضوح باریک‌تر شده است... اولین شهر مقری (meghri) است که تنها چند کیلومتر با مرز ایران فاصله دارد... معماری خانه‌ها سنگی است و آپارتمان‌های قدیمی ساخت شوروی سابق را می‌توان دید... ماشینهای لادای قدیمی ساخت شوروی هم کنار خیابان‌ها پارک شده‌اند... همینطور کامیون‌های قدیمی روسی... انگار نمایشگاه خودروهای کلاسیک است...!

 

 

 

راستش در اولین دیدگاهی که بعد از ورود به ارمنستان برایم شکل می‌گیرد حس می‌کنم با عبور از یک تونل زمان، ۲۰ سال به عقب رفته‌ام... انگار هیچ چیز دست نخورده باشد و یک وارد یکی از جمهوری های سوسیالیستی شوروی شده‌ای...

ساعت‌های زیادی از شب را نخوابیده‌ام و در مرز بوده‌ام... کم کم چشمانم روی هم می‌رود... از شهر کاپان گذشته‌ایم... در توقفگاهی برای صبحانه می‌ایستیم... نون و پنیر و تخم‌مرغ که خانواده آقای کمالی مهمانم می‌کنند...

شهر بعدی مسیر گوریس است؛ همان شکل و قیافه مقری را دارد اما کمی بزرگتر... چند فروشگاه زنجیره‌ای هم میبینم... جاده‌ی اصلی گوریس در وسط شهر است و خیابان‌ها، به صورت شبکه‌های منظم، از این جاده‌ی اصلی منشعب شده‌اند... از گوریس جاده‌ای به استپاناکرت (stepanakert) مرکز جمهوری خودخوانده‌ی قره‌باغ هم می‌رسد...

از مرز ایران تا ایروان حدود ۴۰۰ کیلومتر مسیر است که بخش عمده‌ای از آن کوهستانی و جنگلی است و طبیعت بسیار زیبایی دارد؛ جاده اما، خطرناک و پر از دست‌انداز است... اتوبوس هم آرام حرکت می‌کند و نمی‌تواند تندتر برود... دیگر رسما خسته شده‌ایم و دعا می کنیم که زودتر برسیم... ۵۰ کیلومتر مانده به ایروان جاده سه بانده می‌شود اما باز هم تعریفی ندارد... فکر کنم آسفالت در این کشور کالای کمیابی باشد... از سر و وضع شهر و روستا و توقفگاه‌های مسیر و ماشین‌های مردم هم اینطور برمی‌آید که وضعیت اقتصادی کشور چندان بسامان نیست...

یک خانواده از ارامنه ایران به راننده می‌گوید ما زیر پل آرتاشات پیاده می‌شویم... یک لادای قدیمی هم منتظرشان است... ظاهراً آرتاشات زندگی می‌کنند یا اقوامی دارند...

تعمیرگاه‌های ماشین، مکان‌های متروکه‌ی بزرگی شبیه به نیروگاه‌های عظیم و لوله‌های قطوری که برای هر خانه انشعاب دارند، در ورودی شهر ایروان چشم را می‌نوازد... از آقای کمالی جریان اینها را می‌پرسم؛ می‌گوید در زمان شوروی، دولت مسئول تامین آب گرم تمام خانه‌ها بوده و این نیروگاه هم موتورخانه مرکزی آن بوده که بعد از استقلال ارمنستان و آزاد شدن اقتصاد متروکه می‌شود... همچنین ادامه می‌دهد که تمیز کردن راهروی آپارتمان‌ها و رنگ کردنشان هم وظیفه دولت شوروی بوده که پس از فروپاشی شوروی این نیز متوقف می‌شود اما مردم تا سال ها فکر می‌کنند که وظیفه‌ی دولت است و هزینه‌ای بابت شارژ آپارتمان نمی‌دهند... این باعث می‌شود راهروی آپارتمان‌ها برخلاف داخل خانه‌ها کثیف و نامرتب باشد؛ اما این فرهنگ اخیراً در حال تغییر است...

بعد از ۹ ساعت به ایروان می‌رسم؛ ساعت سه و نیم عصر است... اتوبوس کنار میدان ساسونتسی داوید که همان ایستگاه راه‌آهن ایروان است نگه می‌دارد...

 

 

 

کوله‌ام را برمی‌دارم... آن سوی خیابان یک ایستگاه اتوبوس است... قصد دارم به میدان جمهوری بروم که ارمنی‌ها به آن هانراپتوتیان هراپاراک می‌گویند... از آن جا می‌خواهم یک سیم‌کارت بخرم و به هاستلی که رزرو کرده‌ام بروم... حمل و نقل عمومی ایروان شامل اتوبوس و مترو است؛ هزینه هایشان را باید نقدی به راننده پرداخت و برای مترو هم باید بلیط خرید و کارت اعتباری وجود ندارد...

یک ون در ایستگاه توقف می‌کند... می‌پرسم هراپاراک؟ با بی‌حوصلگی به علامت منفی سر تکان می‌دهد... ون بعدی توقف می‌کند و ظاهراً به میدان جمهوری هم می‌رود... سوار می‌شوم...

 

 

اسکناس ۵۰۰۰ درامی‌ام را به راننده می‌دهم در حالی که کرایه ۱۰۰ درام است... در نتیجه کلی پول خرد را صاحب می‌شوم... یک دفتر اپراتور ویواسل (vivacell) را پیدا می‌کنم و وارد می‌شوم... یک سیم کارت با ۴ گیگابایت اینترنت به قیمت ۲۵۰۰ درام می‌خرم... اینترنت که فعال می‌شود خیالم راحت می‌شود...! به سمت هاستل راه می‌افتم... با پرس و جو پیدایش می‌کنم و ۱۵ دلار برای سه شب می‌پردازم و یک تخت در طبقه بالا به من می‌دهد... چند دقیقه بعد تخت دیگری را در طبقه پایین به من پیشنهاد می‌کند و از من می‌خواهد که آنجا بمانم... در یک اتاق شش نفره بانوان...!

 

 

 

جالب است تا الان در اتاق میکس یا مردانه‌ی هاستل‌ها بوده‌ام اما در هیچ هاستلی در اتاق مخصوص بانوان نبوده‌ام...! تختها اما پرده دارند و پرده‌ها کشیده شده‌اند و همه راحت هستند...

تخت پایینی من یک دختر فیلیپینی است که قصد دارد برای کار به مسکو برود و از سفارت مسکو در ایروان پیگیر کارهایش است... روز آخری که در ایروان بودم موفق شده بود ویزای کار در روسیه را بگیرد...

کوله پشتی کوچکم را بر می‌دارم و می‌روم تا کمی شهر ایروان را برانداز کنم... از میدان جمهوری وارد خیابان آبوویان می‌شوم و از آنجا وارد خیابان شمالی؛

 

 

خیابان شمالی را معمار جدید ایروان بعد از استقلال ارمنستان می‌سازد به جهت اجتماع و گردهمایی مردم و پویایی شهری...

 

 

خیابان شمالی از خیابان آبوویان شروع می‌شود، از ساختمان اپرای ایروان عبور می‌کند و ادامه‌اش که بدهی به کاسکاد یا هزار پله‌ی ایروان می‌رسد... کاسکاد بنایی است روی کوه و از آن بالا شهر ایروان به خوبی دیده می‌شود...

 

 

از بالای کاسکاد ایروان را می‌نگرم...

 

 

 

شهریست نسبتا مسطح... همه جور ساختمانی هم می توانی ببینی؛ از انواع مدرن تا کمونیستی و قدیمی‌هایش...

اگر هوا صاف باشد کوه بلندی هم از آن دور دست‌ها خودنمایی می‌کند... یکی کوچکتر و دیگری بزرگتر است و ارمنی ها به آن سیس و ماسیس می‌گویند؛ در واقع همان کوه آرارات است که نماد ایروان و ارمنستان و مردم ارمنی به حساب می‌آید اما از قضای روزگار در خاک ترکیه جاخوش کرده است... پیروان ادیان مختلف ابراهیمی اعتقاد دارند که کشتی نوح پس از طوفان در کوهپایه‌های آرارات به زمین نشسته است...

 

 

در مسیر برگشت از دکه‌ی بلیط فروشی اپرا، یک بلیط نمایش رقص باله برای فردا شب به قیمت ۲۰۰۰ درام می‌خرم...

آفتاب کم کم غروب می‌کند...

به سمت ساندویچ فروشی شاورما تومانیان می‌روم تا شاورماهای معروفش را امتحان کنم... خوشمزه است و مزه‌ی تندی دارد و طعمی مطبوع...

 

 

برای برگشت از میدان جمهوری عبور می‌کنم... آبنمای موزیکال حوض‌های میدان در حال خودنمایی و فراخواندن و جمع کردن عابران است... گردهمایی جالبی رقم خورده است...

 

  

 

ساختمان های ایروان شکل منحصر به فردی دارند... نمای سنگی‌شان حس کلاسیکی به آدم القا می‌کند... خیابان های ایروان هم ظاهراً به تبع شوروی عریض هستند و خبری از بلوار نیست... اتوبوس‌های برقی قدیمی هم با آن سیم‌های قرار گرفته در سقف خیابان، انگار عتیقه‌های همان زمانند... چیزی که جالب است این است که آن ماشینهای لادای روسی در ایروان انگار وجود ندارند و منحصر به شهرها و روستاهای کشور بودند و حداقل اثری از آنها در ایروان ندیدم...

صبح روز بعد قصد دارم به دیدن یک معبد قدیمی از دوران مهرپرستی و یک صومعه‌ی باستانی و مقدس مسیحیان ارمنی بروم... یک اپلیکیشن به نام A2B transport نصب کرده‌ام که مسیر اتوبوس‌ها و ون‌های ایروان و شماره خط‌هایشان را نشان می‌دهد و کاربری ساده‌ای دارد... این گونه در هزینه حمل و نقل هم صرفه‌جویی می‌کنم و برای تاکسی هزینه نمی‌دهم... کرایه‌ی اتوبوس و ون و متروی درون شهری هم همگی ۱۰۰ درام است و قیمت کمی دارد...

برای رفتن به این دو مقصد یعنی روستای گارنی و کلیسای گغارد که اندکی از ایروان فاصله دارند، افراد معمولاً از تورهای یک روزه استفاده می‌کنند که اطراف میدان جمهوری وجود دارد؛ اما هزینه زیادی دارند و من دنبال راهی برای یافتن حمل و نقل عمومی به این دو روستا می‌گردم که در راهنمایی های اینترنتی ایستگاه ون‌های خطی گارنی را پیدا می‌کنم... از مرکز شهر دور است و در واقع در یک کوچه قرار دارد و اتوبوس و ون‌ها کنار کوچه پارک کرده‌اند و منتظر پر شدن مسافر برای حرکت هستند...

 

 

 

البته به طور کلی در ارمنستان تعریف اتوبوس و ون کاملاً متفاوت است و این وسیله هم اغلب همان عتیقه های ساخت شورویند که هنگام حرکت، آه از نهادشان بلند می‌شود و دودشان خیابان‌ها را سیاه می‌کند...

از داخل ون می‌پرسم گارنی؟ زنی روستایی پاسخ می‌دهد بله و سوار می‌شوم... کرایه ۳۰۰ درام است... قبل از آنکه ون پر شود داخل یک مغازه نان و پیراشکی فروشی می‌روم که حقیقتاً چیزهای خوشمزه دارد... دو مدل پیراشکی را به عنوان صبحانه می‌خرم؛ یکیشان خیلی خوشمزه‌تر است... داخلش را با گوشت چرخ کرده و ادویه و اسفناج پر کرده‌اند و رویش هم پنیر سفید، از همان‌ها که کش نمی‌آید زده‌اند و نتیجه معرکه شده است...

 

 

 

ون حرکت می‌کند... در ارمنستان و کشورهای شوروی سابق به ون، ماشروتکا (mashrutka) می‌گویند که کلمه‌ای روسی است...

۳۰ دقیقه بعد به روستای گارنی می‌رسیم...

 

 

 

به سمت معبد گارنی می‌روم و ورودیش را می‌پردازم... معبدی سنگی به شکل معابد یونانی است که قدمتش به قبل از مسیحیت می‌رسد و مربوط به دوران مهرپرستی این منطقه است... البته در طول زمان تخریب شده، اما چون تمام سنگ هایش همان اطراف ریخته بود و پراکنده شده بود با سنگ‌های خودش بازسازیش کرده‌اند...

 

 

 

 

چند عکس می‌اندازم و دره‌های پایین را تماشا می‌کنم و به سمت خیابان اصلی روستا می‌روم...

 

 

یک راننده تاکسی پیشنهاد می‌دهد که مرا تا صومعه گغارد ببرد و یک ساعت منتظر بماند و برگرداند و ۳۰۰۰ درام بگیرد... از آنجایی که حمل و نقل عمومی برای گغارد وجود ندارد چانه می‌زنم و با ۲۰۰۰ درام قبول می‌کنم... ماشینش همان ال۹۰ خودمان است... مسیر منتهی به صومعه هم دشت و تپه‌ای است و پر از پیچ و خم...

 

 

 

در پارکینگ پارک می‌کند و به سمت صومعه می‌روم... ورودی ندارد؛ زیرا یک مکان مذهبی و مقدس برای ارامنه است... نام گغارد را از نیزه‌ای گرفته‌اند که حضرت مسیح در زمان مصلوب شدن با آن مجروح شده بود... آن نیزه هم مدتی در همین کلیسا نگهداری می‌شده اما بعد به اچمیادزین که شهر مذهبی و مرکز کلیسای ارامنه جهان است منتقل می‌شود... صومعه، ساختمانی قدیمی دارد که با کوه‌ها احاطه شده است...

 

 

 

داخلش هم مردم ارمنی زیادند و هرکس مشغول به کاری است... عده‌ای روی سینی‌هایی که کفشان شن است و رویشان آب، شمع روشن می‌کنند و زیر لب دعا می‌خوانند؛ عده‌ای هم به نوبت زیر پرتو نوری که از سقف کلیسا می‌رسد، می‌روند و دستشان را زیر نور می‌گیرند و به رسم مسیحیان، صلیبی روی سینه می‌کشند...

 

 

 

 

شدت اعتقاداتشان به پیری و جوانی نیست و از روی لباس‌هایشان هم نمی‌توان تشخیص داد که کدام مذهبی‌تر است... جوری هم عبادت می‌کنند و حرمت نگه می‌دارند که حس می‌کنی اعتقاد و عبادتشان از اعماق دل است و در طلب رضایت کسی جز معبود نیستند...

جلوی در کلیسا عده‌ای سعی می‌کنند به داخل یک حفره‌ی صخره‌ای سنگ پرت کنند... این یکی را دیگر نمی‌دانم چه داستانی دارد...

راننده تاکسی منتظرم است و من را به ماشروتکاهای (ون) ایروان می‌رساند...

به هاستلم برمیگردم؛ کمی استراحت می‌کنم و به سمت سالن اپرای قدیمی و کلاسیک ایروان که در دهه ۳۰ میلادی افتتاح شده می‌روم تا نمایش رقص باله‌ای که بلیطش را خریده‌ام ببینم...

 

 

در بین راه نمای دو ساختمان کنار هم، توجهم را جلب می‌کند... یکی قدیمی، ساخت شوروی و با شعار زنده باد کارگران جهان و دیگردی مدرن و امروزی هر دو در یک کوچه...

 

 

به ساختمان اپرای معروف ایروان می‌رسم...

 

 

وارد که می شوم بلیط را نشان می‌دهم... یک خانم مسن که آنجا کار می‌کند راهنماییم می‌کند و تا بالکن و کنار صندلی دنبالم می‌آید... چند عکس از داخل سالن اپرا می‌گیرم اما متاسفانه از نمایش نمی‌شود عکسی گرفت و ممنوع است و در این مورد حساسند...

 

 

 

نمایش، داستانی عاشقانه است از زنی به نام گایانه که در یکی از روستاهای ارمنستان زندگی می‌کند و در جذابیت و شادابی همتا ندارد... با رقصیدن او همه روستاییان به وجد می‌آیند... آرمن سعی می‌کند دل او را به دست بیاورد و قلبش را از آن خود کند اما جیکو از این موضوع عصبانی می‌شود و حسادتش گل می‌کند و رقابتی بین این دو در می‌گیرد... ارکستر با هماهنگی مثال‌زدنی می‌نوازد و رقاصان باله هم ماهرانه می رقصند...

شب که میشود گشتی در شهر می‌زنم و پرسه در خیابان‌هایی که ندیده‌ام... از سر کوچه‌ای رد می‌شوم... صدای موسیقی به گوشم می‌رسد... داخل می‌روم... فستیوالی برقرار است و کنسرت زنده دارند و مردم هم مشغول رقصیدن و شادی هستند و کل خیابان شبیه نمایشگاه شده است... کنار خیابان خوراکی می‌فروشند و مسیر را چراغانی کرده‌اند...

 

 

 

ادامه‌ی سفرنامه در قسمت دوم...