فریدنگاشت

*بگو در زمین بگردید و بنگرید چگونه آفرینش را آغاز کرده است...*

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر تنهایی» ثبت شده است

سفرنامه ترکیه ؛ ده روز ماجراجویی در آناتولی ـ قسمت دوم

ترمینال سلچوک گاراژ کوچکی است در مرکز شهر. شهر هم از آن شهرهای کوچک و نقلی و زنده‌ای است که عاشقش می شوی. به فارسی اگر اسمش را برگردان کنیم می‌شود سلجوق. عمده معروفیتش هم به خاطر شهر یونانی قدیمی افسوس(ephesus) است که حدود سه هزار سال قدمت دارد و ستونها و آمفی‌تئاترها و کتابخانه‌ی معروفش هم هنوز سالم هستند.

مستقیم به سوی هاستلی می‌روم که آدرسش را در سایت hostelworld پیدا کرده‌ام. در واقع یک مهمانخانه جالب است در کوچه پس کوچه‌های بن‌بست شهر. یک تخت را برای دو شب به قیمت هر شب ۳۵ لیر می گیرم. صاحب هاستل مرد مهربان و کمک کننده‌ای است که اطلاعات زیادی را ازش میگیرم. کمی استراحت می کنم، دوش می گیرم، لباس می شورم و بعد از ظهر است که به داخل شهر برای یافتن یک صرافی روانه می شوم. با پرس و جوی فراوان یک طلافروشی را می‌یابم که پولم را تبدیل می کند. بعد هم به سوی گاراژ می‌روم و سوار دولموش (در ترکیه ون‌هایی وجود دارند که یکی از وسایل حمل و نقل عمومی است. ارتفاعشان اندازه ون است اما ظرفیتش به اندازه یک مینی‌بوس است و بین شهرها و داخل شهرها مردم را جابجا می کنند و نامشان دولموش است) به مقصد افسوس می شوم. ۱۵ دقیقه بعد در پارکینگ سایت تاریخی پیاده می شوم و به سمت داخل حرکت می کنم. ۴۵ لیره برای گردشگران خارجی ورودی می گیرند؛ بالاخره یک مجموعه ثبت جهانی یونسکو است...

یک مسیر پیاده روی به سمت داخل شهر دارد که سنگفرش شده است و کنار، ستون های یونانی قرار دارند و بعد از آن اولین بنایی که میشود دید، یک آمفی‌تئاتر بسیار بزرگ است...

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سعید فریدنیا
    • جمعه ۸ شهریور ۹۸

    قصه‌ی سرآغاز سفرهای تنهایی و کوله‌گردی...

    تنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد... بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود...

    آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد... خودش را دوست بدارد... گاهی با خودش بخندد... و طلسم تنهایی که نمی‌شود را بشکند...!

    یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بی‌حوصلگی زیاد و روزمرگی‌های کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و نزدیک برای تغییر روحیه‌ام داشته باشم...

    راستش یک جورهایی لج کرده بودم... اولویتم تنهایی نبود اما از پی گشتن همسفر هم ناامید شده بودم و با خودم گفتم آسمان زمین بیاید من این سفر را تنهایی می‌روم...

    خودم هم کنجکاو بودم چه می‌شود... میخواستم خودم را هم محک زده باشم...

    برای دو روز تنهایی به اصفهان رفتم و بازگشتم... دیدم تنهایی جواب می‌دهد...!

    در راه برگشتن مدام به سفر بعدی فکر می‌کردم...

    به خانه که رسیدم برای هفته‌ی بعدش یک بلیط هواپیمای ارزان به مقصد شیراز خریدم... شیراز را گشتم و به یزد رفتم... دو روز در یزد ماندم و با قطار به بندرعباس رفتم و با کشتی به جزیره‌ی قشم... هشت روز در تنهایی و در ۱۸ سالگی در سفر بودم و تجربه‌ای بود برایم که چیدمان دنیای آینده‌ام را تغییر داد...! :)

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سعید فریدنیا
    • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸